زده بودم چند تن شنبه را کشته بودم و دستم خونی بود! هر بار حوالی شش صبح تا نه صبح شنبه ها ، شنبه را با تمام مرموز بودنش ذبح می کردم! و دستم که به خونش خیس! میشد ، مینشستم پای نعشش و برایش های‌های گریه می‌کردم ، وسط گریه اشک ها را با دست خونی پاک می‌کردم و حواسم نبود.، حوالی نه و چندی می‌رفتم تا شوری اشک را بشورم که می‌دیدم تمام صورتم خون است! دست ها خون ، صورت و گونه و گوشه چشم ها خون! خون هم که می‌دانی خشک که شود دیر شسته می‌شود، حالا نشور و کی بشور ، منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گـیـم شـاپ آموزش بازی سازی مرجع دانلود مد بازي ها دنیای فناوری فروشگاه فایل پی دی فا نماینده انحصاری محصولات هانا آمریکا در ایران mavadia